4. بیست و چند سال است که...
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
صدای آمدنت که میآمد، از هیجان روی پا بند نمیشدم.شاید از همان نخودچی کشمش هایی که مزه شان زیرزبانم است هنوز، یااز اینکه چه بازی-هایی باهم بکنیم، من مادر شوم و تو بچه اش، یا نه شاید از همین آمدنت و بودنت بود که شاد بودم.
دلم تنگ میشود برای روزهایی که موهایم را نوازش میکردی. من را میگذاشتی روی شانه هایت و دورتادور خانه میچرخیدی. صدای خنده هایمان شاید تا آن سر دنیا هم میرفت. یا قایم موشک بازی هایی که میکردیم. همیشه من را زود پیدا میکردی اما... .
نبودی زمانی که معلم کلاس اولم به من یاد داد بخوانم و بنویسم و بارها تکرار کنم:"بابا آب داد. بابا نان داد" و من تب نکردم. شاید باید تب میکردم، اما نکردم، در عوض شبها بالشتم خیس ِ خیس بود با رویای "بودنت".
بابا بیست و چند سال است که گمت کرده ام. ما، همه مان، گمت کرده ایم. مثل یک کودک در شلوغی بازار. بیست و چند سال گذشت و من بزرگ شدم، همسر شدم، مادر شدم، اما هنوز همان دختر بچه ای هستم که چشم به در دوخته تا خبری از بابای گمشده اش بیاید، نازش کند و قربان صدقه اش برود. آه! تو قایم شده ای و من بیست و چند سال است که به دنبالت میگردم.
"به یاد شهدای جاوید الاثر"
- پ.ن:دوستان سلام! خیلی وقته که نیومدم.عذر منو بابت این تاخیر بپذیرید.
- پ.ن2: دلم برای وبلاگ تنگ شده بود.همینطور واسه شما عزیزان من.
- پ.ن3: امتحانات ترمم از شنبه شروع میشه و تا 5 بهمن ادامه داره. خدایاااااا کمک کن!