۴۵. اسید و عسل
همین الان که میخواستم متنی رو یادداشت کنم، اسید معدهام جوشید و تا حلقم اومد بالا. اسیدیتهی بالایی داشت. انتظار نداشتم اینقد حلق و معدهام رو بسوزونه.بعدش که رفتم آب بخورم، انگار معدهام طاقت نداشت. هر چی ریخته بود تو خودش رو رفت که بیاره بالا... و حلق و دهانم بیشتر و بیشتر سوخت... به دلم افتاد عسل بخورم چرا که میگه:« در عسل شفاست. » کمی دست دست کردم چرا که همه خواب بودن و ترسیدم بیدار بشن. ولی بعدش گفتم که چی؟ خودم رو نابود کنم؟؟ به حرف دلم گوش کردم و عسل خوردم. مثل آب بود رو آتیش...
میخوام بگم هی ما میریزیم تو دل خودمون، خودمون رو سرزنش میکنیم، هی حرف مردم رو میریزیم توش، هی سبک سنگینی قضاوتا رو جمع میکنیم تو دلمون. آخرش که چی؟؟؟ یه روز _یا مثل الان شب_ این دل طاقت نمیاره. باید بیاره بالا تا آروم شه، تا سبک شه. نمیشه جلوشو گرفت اگه همینجوری پرش کرده باشی! بعد که بیاره بالا میسوزونتت، فقط هم خودتو (بقیه کمتر) و ضررش به خودت میرسه. خدا رو شکر عسل هست. یه چند تا از این عسلا بذارین کنار برای مواقعی که اسید دلتون زد بالا و خواست شما و اطرافیانتون رو بسوزونه، بریزید روش کن حال دلتون بیاد سرجاش :)