13. کوتاه کردن درد کشیده ها
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
آتش را چگونه خاموش میکنید؟
1.خاک
2.آب
3.هیچکدام
آتش که زیر خروارها خاک تا زنده بود، بلعید
آتش که در سطح آب پیروز بود و مرگوارانه میرقصید،
تضاد عجیبی است اگر عاشق و معشوق شوند،
آتش و خاک
آتش و آب...
پ.ن: پلاسکو در خاک و سانچی در آب... #ایران_من_تسلیت:(
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
صدای آمدنت که میآمد، از هیجان روی پا بند نمیشدم.شاید از همان نخودچی کشمش هایی که مزه شان زیرزبانم است هنوز، یااز اینکه چه بازی-هایی باهم بکنیم، من مادر شوم و تو بچه اش، یا نه شاید از همین آمدنت و بودنت بود که شاد بودم.
دلم تنگ میشود برای روزهایی که موهایم را نوازش میکردی. من را میگذاشتی روی شانه هایت و دورتادور خانه میچرخیدی. صدای خنده هایمان شاید تا آن سر دنیا هم میرفت. یا قایم موشک بازی هایی که میکردیم. همیشه من را زود پیدا میکردی اما... .
نبودی زمانی که معلم کلاس اولم به من یاد داد بخوانم و بنویسم و بارها تکرار کنم:"بابا آب داد. بابا نان داد" و من تب نکردم. شاید باید تب میکردم، اما نکردم، در عوض شبها بالشتم خیس ِ خیس بود با رویای "بودنت".
بابا بیست و چند سال است که گمت کرده ام. ما، همه مان، گمت کرده ایم. مثل یک کودک در شلوغی بازار. بیست و چند سال گذشت و من بزرگ شدم، همسر شدم، مادر شدم، اما هنوز همان دختر بچه ای هستم که چشم به در دوخته تا خبری از بابای گمشده اش بیاید، نازش کند و قربان صدقه اش برود. آه! تو قایم شده ای و من بیست و چند سال است که به دنبالت میگردم.
"به یاد شهدای جاوید الاثر"
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
امروز که معراجی ها طلبیدنمان، رفتیم پیششان...
یک مکان سرپوشیده از عطر یاس
و یک مادر و نوه اش ...
مادر دعای خیر بدرقه راهمان کرد و از فرزندش گفت:
این که عکس نوه تازه متولد شده اش را فرستاده بودند برایش
و او گفته بود که با یک عکس میخواهند مرا برگردانند.
اما فرمان امام قوی تر بود انگار.
برنگشت
و همانجا به معراجی ها پیوست...
انجا که نشسته بودم
ندای "لبیک یا زینب (ع)" مرا به خود آورد.
نگاهم را دوختم به مردانی که پیشانی بند یا زینب، گویای مدافع بودن انها بود.
کشیده شدم سمت این مردان آرمیده در خاک
نشستم کنار یکیشان
شهادت: مصادف با شهادت امام صادق(ع)
نمیدانم چه شد که بغضم شکست
سوره یاسین، واقعه، قدر و...
همانجا بود که با هم دوست شدیم
پ.ن: شهید رضا سلطانی
پ.ن2:یکی از مادران شهدا فکر کرد که من دختر شهیدم.