14.ایست، لطفا!
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
گاهی اونقدر فشار کاری زیاده و خسته میشم
که دلم میخواد بزنم رو دکمه توقف،
تا حداقل ثانیه شمارها کمی استراحت کنند.
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
گاهی اونقدر فشار کاری زیاده و خسته میشم
که دلم میخواد بزنم رو دکمه توقف،
تا حداقل ثانیه شمارها کمی استراحت کنند.
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
در تکاپوی حافظه از دست رفته،رسیدم به دفتری که با چرم قهوه ای کمرنگ و تمبر سفر مهر و موم نشده انتظار دوباره دیدن منو میکشید.
بازش کردم.
دفترچه من مربوط به هر دوره ای از زندگیم میشد.آخرین صفحه و آخرین خاطراتی که نوشته بودم مربوط به روز کنکور بود. چه دوران سختی بود!
نوشتن آغاز شد.
الان کجا هستم و به کجا رسیده ام و به کجا چنین شتابان قصد دارم. با کلی تصویر و جمله جمله های کوتاه.
نوشتن تمام شد.
دوباره ورق میزدم تا بین ورقه های خاطرات کاغذ پاره ها خودم را بیابم و تا هوای گرم و سرد آن روزگار از میان کلمات عبور کنند و میان دو چشمانم بنشینند.
از همه خاطره انگیزتر یادداشتهای من یا به عبارتی لحظه نویس های من بود. با ساعت و تاریخ در میان دفترچه ای گمشده که اکنون فقط چند جوانه کوچک سبز بودنشان مرا به وجد می آورد.
خاطراتم پیدا شد اما اینبار من گمشدم...
"بسم اللّه الرحمن الرحیم"
دیروز بین خاطرات گمشده بین کتابهای قدیمی یه نقاشی ازخودم پیدا کردم و راستش کلی هم لذت بردم از دیدنش. اصلا اون روزا رو به یاد نداشتم و فکر نمیکردم با نقاشی کردن آینده خودم رو ترسیم کنم. من از روی عواطف پاک کودکیم چیزی رو برای خودم خواسته بودم که الان باعث شده احساس آرامش داشته باشم....